۱۰/۱۳/۱۳۸۵

سال نو

چند شب پیش که اینجا شب سال نو بود ساعت یه ربع به دوازده رفتیم بیرون. هر سال توی همین محله خودمون میمونیم امسال هم گفتیم همینجا خوبه. مردم کم و بیش ترقه بازیو شروع کرده بودن ولی زیاد نبود. نیمه شب که شد یاد زمان جنگ و بمبارانای تهران افتادم که ضد هوائیها میزدن و بقول بچه ها گوجه کباب میکردن! صداشون هنوز تو گوشمه و فکر اینکه آیا امشب بالاخره بمب روی سر کدوم بدبختی میوفته فقط خدا کنه ما نباشیم! آخر خودخواهی! ولی اینجا فقط شادی بود همراه با صدای اونهمه انفجار. البته محله ما محله فقیر نشینه و فشفشه ها کوچولو بودن ولی از اونطرف شهر آتیش بازی خیلی قشنگ معلوم بود. داشتیم آتیش بازی رو با کمی فاصله از جمعیت نگاه میکردیم که یه دفعه یکی از فشفشه ها عوض اینکه بالا بره کجکی اومد طرف ما و نزدیک دو متری ما خورد زمین و شروع کرد به منفجرشدن. من هم که تا حالا فکر میکردم در شرائط خطرناک اصل اول حمایت از همسر عزیز است جلوتر از اون شروع کردم به فرار کردن! این فشفشه هم هی میپرید بالا و منفجر میشد. بعد از اینکه کلی دور شدیم بالاخره وایستادیم . فکر نمیکردم اینهمه جون عزیز باشم! بالاخره آتش بازی تموم شد و رفتیم خونه. بعدا توی روزنامه خوندیم که کسی مجروح نشده بود از آتش بازی فقط یه عده در مرکز شهر که مست کرده بودن افتاده بودن به جون هم و چند تائی زخمی شده بودن! سال بیش ولی یه نفر فشفشه خورده بود به چشمش و کور شده بود بنده خدا

1 نظرات:

ناشناس گفت...

خیلی جالب بود .. شانس آوردین به شما اصابت نکرده! ضمنا شما کار درستی کردی چون خانمها در همه چیز مقدم هستن حتی ترکش خوردن