۱/۲۴/۱۳۸۶

ترسهای کودکی

راجع به این قضیه نوشتن هم جالبه. با تشکر از دکتر سینوهه عزیز که ما رو دعوت کرد

از بچه دزد میترسیدم. یادم میاد که میگفتن وقتی میرین اطراف حرم اونجا خیلی مواظب باشین. بچه دزد هست که بچه ها رو میدزدن بعد میبرن توی یه اطاق که دور و ورش آدما با لباس سیاه و نقاب نشستن. هر کس هم یه چاقو دستشه. وسط اطاق هم پنبه ریختن! بعد بچه که هی فرار میکنه و از اینطرف به اونطرف میره بهش چاقو میزنن تا همه خونش در بیاد. بعد با خونش غذا درست میکنن و میخورن! عجب نامردی بود هرکسی که اینو به من گفت. میدونستم کیه میفرستادمش ویزیت پهلوی دکتر دژاوو
ترس بعدیم از مردن بخاطر خفه شدن بود. البته نه توی آب. بلکه اینجوری که توی یه لوله تنگ گیر کنم و نتونم تکون بخورم و اونقدر اونجا بمونم تا بمیرم
ترس بعدیم از دراکولا بود. خیلی بچه بودم که یکی از فامیلا فیلمشو اورد. هرچی به من گفتن نگاه نکن گوش نکردم. البته وسطاش از ترس گوشامو گرفتم و چشمامو با بالشت بستم تا فیلمو نبینم. توی اطاقم هم نرفتم. آخرش همه بی خیال فیلمه شدن و وسطش قطعش کردن

شاید واکنش من الان به ترس بخاطر همون خاطرات زمان بچگیم باشه. باید درستشون کرد و هیچکس هم جز خود آدم نمیتونه اینکار رو کنه. آدم بزرگ میشه و فکر میکنه که دیگه اون ترسا وجود ندارن ولی من فکر میکنم که فقط شکلشون عوض میشن و بصورت دیگری بروز میکنن

0 نظرات: