۱/۲۴/۱۳۸۶

پای چپ من، درد و فرانک هربرت

مدتها بود که درد نکشیده بودم. منظورم در فیزیکیه. البته درد دندونپزشکی رو نمیگم. دردی رو که خودم باعث شده باشم و رفته باشم طرفش. قبلا که بچه بودم و دوچرخه سواری میکردم زمین میخوردم و همیشه پر و پام زخمی بودن. حالا دوباره همونطوری شده. وقتی میخواستم جودو رو دوباره شروع کنم از همین دردش میترسیدم. دردی که وقتی آدمو میزنن زمین احساس میکنه، درد دستت وقتی حریف میپیچوندش تا تسلیم بشی. یا احساس خفه شدن که رفقیم که باهاش خیلی تمرین میکنم خیلی توش وارده. ولی شروع کردم. اصلا عادت کردم وقتی از چیزی میترسم برم طرفش. مثل آتیش بازی زمان بچگیم
یکی از داستانهای مورد علاقه من دون هستش اثر فرانک هربرت. هم فیلمشو دیدم، داستانشو خوندم و هم نوار داستانشو به زبان انگلیسی و سوئدی گوش کردم. یه جوری خودم رو نزدیک احساس میکنم به شخصیتهائی توی اون داستان به نام فرمنها که در یه سیاره خشک به نام دون زندگی میکردن. اونا یه نظر خاص راجع به ترس داشتن که اصلشو از کتابش مینویسم. اصلا هم نمیخوام ترجمش کنم. سعی میکنم که این جمله شعار من در زندگی باشه

I must not fear. Fear is the mind-killer. Fear is the little death that brings total obliteration. I will face my fear. I will permit it to pass over me and through me. And when it has gone past I will turn the inner eye to see its path. Where the fear has gone there will be nothing. Only I will remain.

یه پست باید راجع به این فرانک هربرت و آثارش بنویسم. ما که خیلی مخلصشیم

0 نظرات: